شنبه 91 آذر 11 :: 6:41 صبح :: نویسنده : محنا الف
چه شب ها که خودت را تنها دیدی وچه روزها که در پستوی نهان خانه دلت پنهان شدی وبرای زجرهاورنج هایی که کشیده بودی مظلومانه گریستی وفکرکردی که کسی براحوالت آگاه نیست! چراباورنکردی که عزیزی،ازرگ گردن به تونزدیکتر واز مادر دلسوزتر است؟ چراباورنکردی که رنج های تورا تیمارگری وغصه های تورا مامن ارامشی هست؟ چرا فکرکردی تنهایی؟ دست مهربانش برسرت بود وسرت بر دامن رحمتش...تو تنها نبودی... اشک برگونه هایت روان بود وداغ مظلومیت دلت را می سوزاند! چقدرناتوان بود زبان تو برای بیان حقیقت وچقدرناتوان بود جسم خاکی تو برای اثبات حق! وتواحساس کردی که چقدرتنها وبی کسی!!؟ امادرتمام آن احوال خدا با و تو درکنارتو بود... اواشک های تورا از گونه هایت برمیچید وتو نمی دیدی! اوزخم دل تورا مرحم میگذاشت وتو نمى فهمیدی! اوپیمانه پیمانه،درجام اندوه وغم تو صبر می ریخت وتو نمیدانستی! خدا زبان تو،عدالت گمشده تو،مونس تو،قاضی تو،ومنتقم رنج های توبود... وتو آنقدر در سوگ بی کسی ات غرق بودی،که نفهمیدی! چرافکر کردی تنهایی؟ خدا درتمام بغض های تو حتی از اشک هم به تو نزدیکتر بود... پس هرگز احساس تنهایی نکن؛چون او هست!!! موضوع مطلب : +ما نسل جدیدم!!! یه وبلاگه واسه ابراز عشقم به ایران! و همچنین دعوت بقیه به گسترش فرهنگ های زیبا! مانسل جدیدیا منوی اصلی آخرین نوشته ها آرشیو نوشته ها وبسایت ها دوستان من آمار بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 22475
|
||||